پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

ثبت شیرین زبانی

موضوع خاصی نداریم  فقط اومدم ایناروثبت کنم تا یادم نرفته تو اتوبوس نشستیم پویا داره پفیلا میخوره که یه بچه از صندلی پشت سر هی به مامانش نق میزنه که چرا برام پفیلا نخریدی! ومادره بنده خدا نمیدونه چی بگه به پویا میگم: پاشوبه این نی نی! پشت سری تعارف کن پفیلا برداره اونم بلند میشه پاکتو دراز میکنه به طرفش(یعنی بردار) بنده خدا مادره هم که باخودش گفت آخیش خلاص شدم دستشو کرد تو پاکت و یه مشت پفیلا برداشت .اماااااااااااااااااااااا به محض اینکه دستشو درآورد از تو پفیلا پویا خان فرمودند: کم بردار چه خبرته!!!!!!   حالا من: سرمو کردم زیر صندلی مثلا یه چیزی افتاده دارم برمیدارم!!! و پقی میزنم زیر خنده همه اهالی : زیر ...
29 آذر 1391

روزمرگی

تازگی ها پرحرف شدی در حد تیم ملی . یعنی اونقدرحرف میزنی که خدا میدونه. مامان ببین چی کشیدم(حالا من دارم مثلا ظرف میشورم! )مامان .... مامان..... هی باید از سر کارام پاشم بیام ببینم چی میگی یا حتما سرمو بچرخونم به طرفت و دقیق گوش کنم چی میگی وگرنه بیشتر ادامش میدی..... * مامان میخوام با گوشی بابایی انگری برد بازی کنم من: خوب برو به خودش بگو رفته تو حال کناربابایی وایستاده میگه:اهه اهه (اصلا حرف نمیزنه نق نق....) بعد 5ثانیه برگشته میگه: بابایی بهم نگفت جان چی میخوای!!!!!! خیلی اعصابم خورد میشه انتظار داره خودمون از غیب بفهمیم چی می خواد اصلا حررررررررررررررف نمیزنهههههههههههه  -------------------------------...
23 آذر 1391

عکسای تولد رمزو برداشتم چون خیلی ها ندیدن

اینم کیک گل پسرم .           از خدا می خواهم درآن دوردستها شیرین ترین لحظات در انتظارت باشد . توباشی و یک دنیا خوشبختی و عشق . توباشی ویک سبد عاطفه و انسانیت . توباشی و هرآنچه تو را شاد و پیروز می کند حتی اگر آن چیز وآن کس ما نباشیم   مهدی هم کلاسی و پسرخاله ی پویا       این بخش هرکسی مشغول خودشه من اینجاشو از همه بیشتر دوست داشتم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین!!!!!     ...
22 آذر 1391

تولد 4 سالگی + خاطرات تولد

سلام دوستای مهربونم این پست سردراز دارد دو قسمته هرکدومو دوست داشتین ببینین عکساهم توپست پایینی با رمز همیشگی . این ...... نی نی وبلاگ نمیشه مطلب بنویسی باز تو ادامش رمز داربزاری اعصابموخورد کرده امشب 1: خاطرات تولد 4سال پیش یه روز صبح پاییزی مامان رقیه و باباامیر و مامان بزرگ راهی بیمارستان شدن. بایه ساک نوزاد که توش یه عالمه چیزمیزبود مخصوصا یه دست لباس که هرکی رفت کربلا و مکه و...دادم بهشون که بزنن به ضریح و برات بیارن . وتو ساعت 4 بعدازظهر به دنیا اومدی در حالی که باباامیر- مامان بزرگا- زن دایی محمد و سعید - عموها و زن عموها - عمه و همه و همه پشت در اتاق عمل منتظر تو بودن!!!!! وقتی بیرونت آوردن (البته ا...
16 آذر 1391

دودلی

سلام گل پسرم:) 3 روز دیگه تولدته یعنی جمعه نمی دونم چیکار کنم! از اول تولدت داستان اینجوری بوده: یکسالگی یه تولد مفصل و کلی مهمون وشام وهدیه و.... 2سالگی یه تولد عشقولانه ی 3 نفره:) 3سالگی باز دوباره یه عالمه مهمون و شام و هدیه و..... امسال؟؟؟؟ قطعا چون تو محرمه آی بزن و بیاروببر نداریم . حالا نمیدونم تو خونه 3تایی جشن بگیریم یا تو مهد برات بگیرم؟ گاهی خودت میگی که دوستات تو مهد کیک آوردن وانگار دوست داری که تو هم یه روز اونجا جشن بگیری و به بچه های کلاست کیک بدی نمی دونم چیکار کنم................................. فعلا هیچ برنامه ای ندارم!!!! ...
14 آذر 1391

یه حس خییییلی خوب

ادامه مطلب اضافه شد..... از وقتی یادم میاد میرفتم سرکار. هیچ وقت به خاطر دلخوشی یا سرگرمی نبوده واسه همون یه جور سرخوردگی بهم داده نه دلخوشی. از وقتی پویا به دنیا اومده کلا وقف این پسرک شیرین شدم و کلا دیگه مال خودم نبودم اماااااااااااااااااااااااااااااا دیروز برای اولین بار یه حس خوب داشتم . مثل روز اول مدرسه ها با کیف و کفش نو. مشغول کارام بودم که همراهم زنگ خورد. از اون طرف یه آدم کاملا معمولی بهم گفت که عصرساعت 6 کلاسی که ثبت نام کردم شروع میشه . اون خیلی عادی بود ولی من یه حالت عجیبی داشتم. یه حس جدید اومدم خونه- پویا رو خوابوندم. ساعت 3 بود ولی من فقط این پا اون پا میکردم 5:30 بشه راه بیافتم . در کمدمو باز کردم ...
12 آذر 1391

زنده ترازتوکسی نیست چراگریه کنیم؟

سلام به همه دوستای خوبم  امیدوارم که به همتون خوش گذشته باشه و عزاداریهاتون مورد قبول واقع بشه ایشالا. تو تعطیلات اتفاق خاااااااااصی نیافتاد فقط همین که هی صبحها با خیال راحت از خواب بیدار میشدیم و مثل آدم صبحانه می خوردیم و روزمونو شروع میکردیم آی کیف می داد آی کیف میداد پسرم هم که ماشاالله هر چی بزرگتر میشه نق نقو تر میشه و به قول مامان نازدونه ها نمک این روزهامونو خووووووووووووب زیاد کرده بود.مثلا تاسوعا رو رفتیم ولایت بابایی و آی اذیتم کرد آی اذیتم کرد که هنوز یادم میاد مغزم سوت میکشه ...... همینجور الکی نق نق نق ...... و خوبه که خدا به پدرا وبیشتر مادرا یه حسی داده که اکثرا نیمه پرلیوان رو می بینن و هی قربون صدقه ...
9 آذر 1391
1